دیروز که محمد کوچولو که حالا دو سال و نیمش شده شروع کرده بود تمام اسباب بازیهایش را چیده بود روی صفحه لبتاب و عروسک هایش را هم گذاشته بود روی پای من حسابی کفری شده بودم نمیگذاشت جم بخورم و چیزی تایپ کنم اگر کوچکترین تغییری در آرایش عروسک ها میدادم دادش در میآمد.
آخر کار از عصبانیت خرسی اش را برداشتم و تا جایی که میخورد کتکش زدم.
ناگهان دیدم محمدبغض کرد و زد زیر گریه و اشکهایش سرازیر شد و پشت سرهم میگفت اذیتش نکن!
دلم برایش سوخت و بری خودم هم!
الان میخوام نقد کتاب رو تایپ بکنم، ظرفها داخل دستشور تلنبار شده، وسایل آشپرخانه کف حال و آشپزخانه ریخته، داخل اتاق لباسهای شسته شده روی هم تلنبار شدند، در اتاق کوچولو تمام وسایل بازی و لباسهایی که از کمدش روی زمین پراکنده قاطی هم شدند. روی چند جای فرش و چند پتو هم کارخرابی کرده و پوشوندمش که یک روز برم بشورم!
کوچولو روی پای من نشسته و در حال شیر خوردن مدام دست کوچولوش رو روی صفحه کلید میکوبه و با اون دستش کتاب دستم رو میگیره پرت میکنه اون طرف. همه ی کار های من رو به هم میریزه. بماند که نمیتونم تمرکزکنم رو نوشته هام و نمیفهمم چی مینویسم. همونهایی هم که مینویسم با این کارهاش به هم میریزه. رو زمین هم نمیتونم بذارمش گریه میکنه و پاچه شلوارم رو میگیره میکشه! اگر با هزار ترفند بذارمش زمین باید با اسباب بازی هایی که مدام دستم میده بازی کنم اگرنه شاکی میشه! دوست ندارم اون از درس خوندنم لطمه ببینه. خیلی سخته.
با این سختی ها نمی دونم دعوای نیم ساعته ی استاد برای اشتباه گذاشتن یک نقظه (که باید بعد از پرانتز ارجاع میگذاشتم و اشتباها قبل پرانتز ارجاع گذاشته بودم ) رو هضم کنم و مثل یک هیولا دور سرم میچرخه. خیلی خستم هیشکی نمیتونه بفهمه.
واقعا درسته که انتظار از من با این شرایط با انتظار از اون همکلاسی های مجردی که تو خوابگاه میخورن و میخوابن و تنها دغدغه شون درسشونه یکی باشه؟!
دیروز کوچولو با پدر عزیز خونه مونده بودند.
وقتی برگشتم ساعت حدود یازده شب بود.
بیشتر کمدهای خانه تخلیه شده بودند کف خانه لباس و وسایل الکترونیک و قابلمه و قاشق چنگال و کاغذ زیر دست و پا می آمد.
گزارش پدر--ظاهرا کوچولو لاستیکش رو باز کرده بود و راه افتاده بود دور خانه و دو سه جا رو آباد کرده بودد در نهایت هم رفته بود پیش بابا روی تخت خوابیده بود!!!
گزارش پدر-- کوچولو از فرط گرسنگی رفته بود قابلمه سوپ رو بر داشته بود و خودش شروع به غذا خوردن کرده بود! درحالی که همیشه از غذا فراریه. ببین چقدر گرسنگی کشیده که به این رفتار رو آورده البته قبلا هم گزارش هایی از اینکه رفته سفره رو از تو آشپرخانه اورده و بابا رو بیدار کرده که بهش غذا بده شنیده شده بود!
درباره این سایت